صدای وزش باد شدید
شب بود و همه جا سکوتی عمیق حاکم شده بود. تنها صدایی که این سکوت را میشکست، وزش باد شدیدی بود که در کوچهها و میان درختان میپیچید. صدای باد شبیه نالهای غمگین بود، گویی طبیعت حرفهای ناگفتهاش را با این زمزمههای پرقدرت بازگو میکرد.
پنجره اتاقم میلرزید و شاخههای درختان بیرحمانه به شیشه میکوبیدند. صدای سوت باد که از میان شکاف در عبور میکرد، مرا به فکر فرو برد. این صدا، گاهی ترسناک و گاهی دلنشین بود؛ انگار باد میخواست با فریادش قدرت خود را به رخ بکشد.
در آن لحظه، به یاد داستانهایی افتادم که در کودکی شنیده بودم؛ داستانهایی که میگفتند باد صدای روحهایی است که میان کوهها و جنگلها سرگرداناند. شاید به همین دلیل بود که هر بار صدای وزش باد شدید را میشنیدم، احساس عجیبی سراسر وجودم را فرا میگرفت.
گاهی این باد، نوید تغییر میآورد. مثل وقتی که ابری سیاه را کنار میزد تا جایی برای خورشید باز کند. اما امشب، این صدای خشمگین به من یادآوری کرد که طبیعت هم میتواند چهرهای خشن داشته باشد.
در همان حال که به صدای باد گوش میدادم، چشمهایم را بستم و فکر کردم: چقدر این صدا شبیه زندگی است. زندگی هم گاهی آرام و دلپذیر است و گاهی طوفانی و ناآرام. اما درست مثل باد، باید گذر آن را پذیرفت و به امید فردایی بهتر، ایستادگی کرد.
صدای باد، موسیقی عجیبی بود که در عین خشم، آرامشی خاص داشت. آن شب، با تمام وجودم به آن گوش سپردم و دریافتم که طبیعت هر لحظه با ما حرف میزند، تنها باید خوب گوش کنیم.